- یعنی هونام بهت نگفته که سهروز پیش بله برون من بود؟ تو دیگه چه قدر بی معرفتی!
با تعجب نگاش کردم و گفتم: - چی؟
- به جونتو.
- به جون خودت. منو دست میندازی؟
- بابا به خدا راست می گم. باورت نمی شه از هونام یا آرش بپرس. یا نه بیا از مامانمبپرس.
- یعنی چی؟چرا من نمیدونم.
- وا... من خودم به هونامگفتم که بهت بگه.
- ببینم گفتی کیبله برون بود؟
- دوشنبه.
فهمیدم مقصر کی بود. ایرهام خدا بگم چی کارت نکنه. گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شمارش رو گرفتم: - جانم.
- جانم و کوفت.
- هان؟
- ای بی...
- خانم چی می گین اولصبحی.
- رهام خان الانصبحه؟
- اِ توییآهو.
- پس می خوای کیباشه؟
- چی شده؟ چرا انقدر توپتپره؟
- خاک تو سرت کنن رهام، توچرا اون روز به من نگفتی که هونام بهت چی گفت؟
- هونام دیگه کیه؟
- لوس نشو. می گم چرا اون روز تو بیمارستان نگفتی که هونام بهت چیگفت؟
- آهان اونو می گی! به جانیاسمن یادم رفت. حالا مگه چی شده؟
- آی رهام بگم چی نشی.
- الهی، دلت سوخته که نرفتی خونه دوستت.
- درد. برو گمشو.
خندید و گفت: - اشکالی نداره بابا. سه هفتهدیگه نامزدیشه.
احساس می کردم کهچشمام از تعجب گرد شده. با صدای بلندی گفتم: - چیگفتی؟
- ای بابا چرا داد می زنی؟اگه حرف منو قبول نداری از دوستت بپرس!
- یعنی هونام اون موقع اینم بهت گفت؟
ریز خندید و گفت: - نه بابا. شما داشتید شام می خوردید هونام به گوشیت زنگ زد. منم برداشتم و هونام گفت که بهتبگم سه هفته دیگه پنجشنبه نامزدیه.
دلم می خواست الان جلو دستم بود و خفش می کردم. آخه آدم انقدرفوضول.
- وایرهام.
- جانرهام.
- مگه دستم بهت نرسه! میکشمت.
- آرزو بر جوانان عیب نیست.از طرف من به دوستت تبریک بگو!
- زهر مار. خدافظ.
گوشی رو انداختمتو کیفم و گفتم: - من چه قدر بدبختم که همچین پسر عمه ایدارم.
مه گل خندید وگفت: - عیبی نداره بابا. سه هفته دیگهنامزدیه.
- مبارک باشه. اما حیفکه بله برونت از دستم رفت.
- اتفاقاً هونام هم نتونست بیاد.
- چرا؟ اون که خودش به من زنگ زده بود!
- آرش می گفت چند روزیه که تو حال خودش نیست و بدجوری با خودشدرگیره.
بعد دنده رو عوض کرد وگفت: - کجا بریم؟
شونه ام رو بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم. تو بگو؟
تو یه کوچه پارک کرد وگفت: - بزار اول تصمیم بگیریم و بعدبریم.
- آره. اینجوری بهتره. خوبیش هم اینه که عین...
گوشیمزنگ خورد: - بفرمایید.
- سلام آهو.
- سلام. شما؟
- شروینم.
گوشی رو قطع کردم. دوبارهزنگ زد. با بی حوصلگی گفتم: - بله.
- باید باهات حرفبزنم.
- که چیبشه؟
- یه چیزایی هست که بایدبدونی. شاید وقتی بفهمی ...
- شروین بس کن دیگه. بابا من به زبونی بهت بگم نمی خوام صداتوبشنوم.
- ببین من...
- نمی خوامبش...
- آهو بزار حرفم رو بزنم.من الان باید برم اتاق عمل. هر وقت اومدم بهت زنگ می زنم. تو از یه چیزی خبرنداری!
با اینکه ازش بدم می اومداما یه آن ترس همه ی وجودمو گرفت و با وحشت گفتم: - اتاقعمل؟چرا؟مگه اتفاقی برات افتاده؟
آروم خندید و گفت: - از دست تو...آهو منباهات تماس می گیرم.
چه ریلکس وخونسرد بود. یاد اون روز افتادم که با هونام درگیر شد.
باز هم ازش متنفر شدم: - و اگهجوابت رو ندم؟
یه دفعه از کوره دررفت و با صدایی که کمتر از فریاد نبود گفت: - تو فقط جوابمنو نده، ببین چه بلایی سرت می آرم. دختره خودسر. هی من هیچی نمی گماین...
تماس رو قطع کردم. « پسرهپررو صداشو واسه من بلند می کنه! »
مه گل بی خیال به فرمون ضربه ای زد و گفت: - کی بود؟
- مزاحم.
- گفتی شروین... پس منظورتبابا لنگ درازه دیگه؟
- آره. امااونقدرها هم لنگ دراز نیست.
مه گللبخندی زد و گفت: - اما چه قد و هیکلی داره لا مصب. چشاشوبگو!
به سرتاپاش نگاه کرم وگفتم: - چشمم روشن. تو خودت داری ازدواج می کنی و چشت روپسرای مردمه!
- خب چیزی که خوبهرو ازش تعریف می کنن دیگه.
- اصلاً تو کی اونو دیدی؟
- ایبابا. می اومد جلوی دانشگاه. البته هر روز می اومد اما...
- خیلی خب بسه. پسره ی مزخرف.
مه گل یه دفعه از جا پرید و گفت: - بریم جاده؟
- آرهخوبه. پس جا عوض که سرعت لاک پشتی تو اعصاب منو بهم میریزه!
پیاده شدیم و جامون رو عوضکردیم.
وقتی نشستم پشت فرمون یه CD از تو کیفم در آوردم و گفتم: - در بیار اون ذکر مصیبترو. تو از دنیا سیر نمی شی انقدر آهنگای غمگین گوش میدی؟
- شاد هم دارم.
- لازم نکرده. اینو بزار یکم روحیم عوض شه. آهنگاشجدیده.
خندید و جای CDها رو عوضکرد و دکمه play رو زد .
«روزهای گرم تابستون
هنوز از یادمنرفته
اون روزا ندیده بودیم
ماهوای غمگرفته
نمی دونستیم تو سرما
گل یخ بسته میمیره
ابر خاکستری یک روز
روی خورشیدو میگیره...»
- بهاین میگن آهنگ نه اونی که تو می ذاری. هر مقصدی آهنگ خودش رو میطلبه.
- خیلی خب بابا. بزار گوشبدیم.
«اون روزامابه نگاهی
دل می باختیمعاشقونه
فک می کردیم کههمیشه
دلمون عاشق میمونه
باورشسخته که امروز
بینمامحبتینیست
برای بخشش احساس
دستماسخاوتینیست.»
*********************
به سنگ قبر سیاه رنگی که روش عکس آریا بود خیره شده بودم و به کسی توجهنمی کردم. صدای گریه، همهمه، جیغ، صدای خندیدن بچه ها که دنبال هم می دویدن و خیلیچیزای دیگه هم نتونست چشم منو از سنگ قبر جدا کنه. حتی هونام که کنارم وایستاده بودو کیفم رو دستش گرفته بود. یاد روزایی افتادم که از دست آریا فرار می کردم. چون ازشمتنفر بودم. یاد روزی افتادم که مه گل بهم گفت به خاطر من گریه کرد. یاد روزیافتادم که رفتم پیش یگانه و آریا برام گیتار زد و شعر خوند. یا روزی که برای اولینبار دیدمش. وقتی که نزدیک بوفه وایستاده بودم و با مه گل حرف می زدم و روزبه از دوربهم اشاره کرد که باهام کار داره و تا خواستم جوابش رو بدم، آریا و هونام و میثمرفتن طرفش و یه دعوا حسابی راه افتاد. یا روزی که پاشنه کفشم شکسته بود و آریا ویگانه کلی بهم خندیدن و یگانه برام زیرپا گرفت. نزدیک بود بیفتم اما آریا نذاشت وبا دستاش منو نگه داشت. هنوزم نمی دونم چرا انقدر ازش بدم می اومد. هنوز خیلی چیزارو نمی دونم.
با سنگینی دستی روشونه هام از افکارم دست کشیدم. اما نگاهم از سنگ جدا نشد.
- نمی خوای ازش چشم برداری؟... تا کی می خوای خودتو سرزنشکنی؟
صدای بغض آلود یگانه بود. بالاخره تسلیم اشک شدم و خودم رو انداختم تو بغل یگانه و گفتم: - من مقصرم یگانه... من مقصرم. تا آخر عمرمم خودمو سرزنش میکنم.
و محکم تر بغلش کردم وگفتم: - تو رو خدا منو ببخشید. نمی دونی چه قدر عذابوجدان بده.
منو از خودش جدا کرد ودستم رو گرفت و گفت: - تو حالت خوبه آهو؟ چند بار بهت بگمکه...
- دروغ نگو یگانه... حاضرمهر چیزی رو بشنوم الا دروغ.
- توچی می گی؟ حالت خوبه.
دستش رومحکم گرفتم و بردمش کنار درختها و گفتم: - تو رو خداراستش رو بگو. اون واقعاً به خاطر لیدا این کارو کرد؟
یگانه یه نگاه به مادر آریا انداخت و یه نگاه به سنگ قبرآریا و یه نگاه به من و سرش رو پایین انداخت و گفت: - نهآهو... اون به خاطر تو این کارو کرد... اون خونه رو آتیش نزده بود. ماشب خونه ی یکی از اقواممون دعوت بودیم و آریا بامانیومد. وقتی شب برگشتیم و دیدیم در اتاقش رو قفل کرده وهر چی صداش می زنیم جواب نمی ده خیلی ترسیدیم و به کمک یکی از همسایه ها در روشکوندیم. آریا با یه پاکت نامه تو دستش و یه جعبه کادو شده رو سینش، رو تخت خوابیدهبود. اول فکر کردیم خوابه. اما وقتی قرمزی خون رو روی لحافش دیدیم انقدر جیغ زدیمکه همه همسایه ها ریختن تو خونه و بردنش بیمارستان.
اشک روی گونه هاش رو با دستمال پاک کرد وگفت: - آریا کلی قرص خورده بود و بعد رگش رو زده بود. نمیدونی وقتی زنداییم اینو شنید چی کار کرد... سه روز گذشت و اون روز من پیشش موندهبودم و زنداییم به اصرار مامانم و دکترا تو خونه بود. آریا چند دقیقه به هوش اومد. انقدر خوشحال بودم که فقط خدا می دونست! اون گفت که اون تو اون پاکت نامه دو تانامس، یکی برای مادرش و یکی برای تو. اون جعبه کادوپیچ شده هم برای تو خریده بود. ازم خواست که ازت حلالیت بخوام و ازت بخوام که ببخشیش. ازم خواست که تو رو تنهانذارم و همیشه مراقبت باشم. ازم خواست که بهت بگم که تو و هونام ...
- بفرمایید.
برگشتیم طرف دختری کهظرف خرما رو گرفته بود دستش.
یگانه - مرسی کیمیا جان. من نمی خورم!
- ممنون عزیزم منم همین طور.
یگانه - من بهت دروغ گفتم. اون خودشو از بالکن ننداختپایین و خونه رو آتیش نزد. تو اون نامه یا بهتر بگم وصیت نامه، نوشته بود که هیچوقت به روت نیاریم که آریا به خاطر تو خودکشی کرد و اذیتت نکنیم. به مادرش هم تأکیدکرد که هیچ وقت مزاحم تو نشه... اما من اون روز تو دانشگاه بدجوری زدمت. دست خودمنبود. وقتی می دیدم که به خاطر تو الان رو تخت بیمارستانه دلم می خواست همون جابکشمت. شاید اگه هونام نمی اومد طرفت، یه بلایی سرت می آوردم... برای اینکه دچارعذاب وجدان نشی، ماجرای لیدا رو درست کردم و به همه بچه ها گفتم که اگه ازشوندرباره آریا پرسیدی، همون ماجرای لیدا رو تعریف کنن. البته راضی کردن مه گل خیلیسخت بود. چون می گفت هیچ وقت تو دوستیتون به هم دروغ نگفتین. اما وقتی دید که اینراه برای تو از همه چیز بهتره قبول کرد.
دست کرد تو کیفش و یه پاکت نامه و یه جعبه کادوپیچ شده رو گرفت طرفم وگفت: - نه من و نه زندایی، هیچکدوممون حتی بهش دست نزدیم. اینم از اون روزی که آریا خودکشی کرد تو کیفمه تا الان. باید اینو بهت می دادم تاخیالم راحت بشه.
بعد اشکاشو پاککرد و گفت: - حلالش کن آهو.
و ازم فاصله گرفت و رفت کنار علی وایستاد. به هونام که بانگرانی کمی جلوتر از من ایستاده بود نگاه کردم و گفتم: - من می رم خونه.
سرش رو تکون داد ودستم رو گرفت و به آرش و مه گل گفت که منو می رسونه خونه.
تو راه فقط سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و گریهمی کردم. هونام هم چیزی نمی گفت. انگار اونم از دست من خسته شده بود. احساس کردم کهچه قدر به تنهایی و آرامش و سکوت نیاز دارم. شاید اینطوری بهتر می تونستم با خودمکنار بیام. هونام جلوی یه رستوران ماشین رو پارک کرد و گفت: - پیاده نمی شی؟
- حوصله ندارم هونام.
- خیلی خب. پسچند دقیقه بشین. برات غذا می گیرم.
- نه زحمت نکش. من برم خونه فقط می خوابم.
- ای بابا. خب حداقل پیاده شو بریم یه چیزیبخوری.
- گفتمکه...
- پیاده شو. من این حرفاحالیم نیست. انقدر گریه کردی چشات سرخ سرخ شده.
دستم رو گرفت و رفتیم سمترستوران.
همه با یک جور کنجکاوینگامون می کردن. حق هم داشتن. با لباس سیاه و چهره ی زار و گریون اومدیم یکی ازبهترین رستوران ها. اصلاً اشتها نداشتم اما انقدر هونام اصرار کرد که بالاخره چندقاشق خوردم. وقتی گارسون صورت حساب رو روی میز گذاشت، نگاهی به اطرافم انداختم. اکثراً دختر و پسر جوون بودند. چند تا میز اون طرف تر دختر جوونی با نگاه متعجب منو هونام رو نگاه می کرد. فکر کنم تازه اومده بود تو رستوران. چون بقیه دیگه براشونعادی شده بود و دیگه به من نگاه نمی کردند. هونام چند تا اسکناس گذاشت لای دفترچه وگفت: - چیز دیگه ای نمی خوای؟
- نه ممنون.
کیفم رو برداشتم و همراه هونام از رستوران خارجشدم.
***
از اتاق پرو بیرون اومدم و گفتم: - این از همشون بهتربود.
بیتا - چه عجب. بالاخره یکی روپسندیدی!
- نوبت خرید شما هم می رسه خانومخانوما.
لادن - خرید بیتا واقعاً دیدنیه.
عسل - خودت چی؟
لادن - من؟... من اولین مغازه نهدومین مغازه خرید می کنم.
- از بس کلتپوکه.
لباس رو به فروشنده دادم و گفتم: - همین رو برمی دارم.
فروشنده که پسر جوونی بود رو به بچهها گفت: - خانوم ها چیزی پسند نکردید؟
عسل - لباسهای قشنگی دارید اما چیزی پسند نکردیم.
- در این صورت خیلی ببخشید که اجناسمون شما رو جذب نکرد.
لادن - خواهش می کنم. این حرفا چیه.
پول لباس رو حساب کردم و ازبوتیک بیرون اومدیم. لادن همون طور که با گوشیش ور می رفت گفت: - بچه ها خواهرم sms داده که زود برم خونه.
- اوا... چرا؟... هنوز تو و بیتا خرید نکردید.
- چه می دونم. من وبیتا فردا خرید می کنیم.
بیتا - آره فکر خوبیه. من که دیگهپا برام نمونده از بس که از صبح از این پاساژ به اون پاساژ راهرفتیم.
عسل - خوبیش اینه که حداقل 300 گرم ازت کممیشه.
لادن خندید و گفت: - خیلی خب بچهها فعلاً خداحافظ. تو مهمونی می بینمتون.
بیتا - پسماساعت هفت هشت اونجاییم.
عسل - خاک تو سرت. نامزدی از ساعت پنج ششه. تو می خوای ساعت هشت بیای؟
- اِ...راست می گی ها. آخه من چه جوری فردا تا ساعت پنج لباس جور کنم؟ تازهآرایشگاه هم هست!
زدم رو شونه بیتا و گفتم: - هر چی خودمو می کشم و می گم بچه ها زودتر بریم، همش می گید نه بابا چیزیکه فراوونه، لباسه!
لادن - ای بابا. من غلط کردم. حالا همدیگه برین خونه. من و بیتا فردا صبح می ریم بقیه مغازه ها رو میگردیم.
عسل - باشه. خدافظ تا فردا.
عسل دستش رو بلند کرد و به تاکسی که جلومون پارک کرد گفت: - در بست.
راننده سری تکان داد و عسلگفت: - تا فردا.
و سوار ماشینشد.
بیتا هم دست لادن رو گرفت و گفت: - بیا بریم. من می رسونمت.
- برو گمشو. خودم میرسونمش.
لادن - نه آهو. با بیتا می رم. اینجوری راه تودورتر می شه.
بیتا - آره آهو جان. لباست هم مبارک باشه. فردا می بینیمت.
- باشه. خدافظ.
سوار ماشین شدم و به عنوان خدافظی برای بچه ها دو تا بوق زدم و حرکت کردم. تو راه بودم که یکدفعه دلم برای هیما تنگ شد. تصمیم گرفتم برم خونه ی پارسا اینا. جلوی یه عروسک فروشی پارک کردم و رفتم سمت مغازه. یه خرگوش بزرگ و پشمالو براشخریدم و رفتم سمت ملاصدرا. عجب ترافیکی هم بود. پیچیدم تو خیابون و بعد رفتم توکوچه پارسا اینا. اما ورود ممنوع بود و به ناچار دنده عقب گرفتم و برگشتم. یه پرشیاهم مثل منتابلو ورود ممنوع رو ندیده بود و داشت دنده عقب می گرفت. رفتم تو یه کوچهتا یه راه پیدا کنم. مشکل اینجا بود که خونه ی پارسا اینا تو یه کوچه بزرگ و تو یهبن بست بود. واسه همین فقط یه راه داشتم تا برم خونشون و اونم همون کوچه ورود ممنوعبود. حسابی گیج شده بودم. سه چهار بار خیابون شیراز رو زیر و رو کردم. اما یه چیزیتوجهم رو جلب کرد. یه پرشیا مدام هرجا که می رفتم دنبالم می کرد. یه کم دقت کردم. دقیقاً همون ماشینی بود که با من تو ورود ممنوع پیچید. فکر کردم اتفاقیه اما تو هرکوچه ای که می رفتم پشت سرم بود. از قصد پیچیدم تو یه بن بست که اونم پشتم اومد توبن بست. زود زیپ کیفم رو باز کردم و دنبال یه چیز تیز و محکم گشتم. یه دفعه دستمخورد به یه چیز فلزی و سرد.
- خودشه.
قیچی رو گرفتم دستم و از ماشین پیاده شدم. در ماشینی که تعقیبم می کرد همباز شد و دختر جوونی از ماشین پیاده شد و اومد طرفم. قدم هامو تندتر کردم. وقتینزدیک هم رسیدیم با دست گلوشو گرفتم و چسبوندمش به دیوار و گفتم: - چرا هر جا می رم دنبالم می کنی؟ تو کی هستی؟ هان؟
پوزخندی زد و گفت: - ببین بچه جون، سعی کن مواظب حرفزدنت باشی. حالا هم دستت رو بکش.
با حرص خندیدم وگفتم: - اوه...اگه نکشم؟
- اتفاق خاصینمی افته. انقدر صبر می کنم که دستت رو برداری.
صورتمونزدیک تر بردم و گفتم: - خب... حرف حسابت چیه؟ چرا گیر دادی بهمن؟
- چیز خاصی نیست. فقط خواستم بهت بگم که مواظب خودتباش.
- خب... من مواظب خودمم، به تو چه ربطیداره؟
- به عنوان یه دوست بهت تذکر دادم. همین !
- اصلاً شما کی هستین؟
- باشهبرای بعد. اینجا نمی تونم همه چی رو بهت بگم.
- نهاتفاقاً.همینجا بگو.
دستش رو برد طرف جیب مانتوش. قیچی روباز کردم و سمت تیزش رو گرفتم نزدیک گردنش و گفتم: - ببینخانم. من اگه عصبانی بشم یه کاری می کنم و بعد پشیمون می شم... پس نزار بلایی سرتبیارم.
چشماش گرد شد و دو تا دستش رو بالا برد وگفت: - خیلی خب... پس ولم کن... مثل اینکه به تو خوبینیومده!
و دستش رو به سمت تیغه قیچی برد و خواست بکشتشکنار. اما انقدر محکم گرفته بودمش تو دستم که یه آن جا خورد و بهم نگاهکرد: - اگه خیلی کنجکاوی که بدونی برای چی تعقیبت کردم، اینشماره تلفن منه.
و از تو جیبش یه کاغذ در آورد وگفت: - خیلی به نفعته که بهم زنگ بزنی.
پوزخندی زدم و کاغذ رو ازش گرفتم و گذاشتم تو جیب مانتوم وگفتم: - ببین دختر جون. سعی کن دیگه دور و ور مننپلکی.
- هه...منو باش که خواستم کمکی بهت کردهباشم.
دوباره دستش رفت سمت قیچی. اما این بار هم محکم تودستم گرفته بودمش.
گفتم: - صبر کنببینم، من قیافت رو ندیدم.
نفسش رو با صدا بیرون داد وعینکش رو برداشت و گفت: - فکر کنم حالا به جاآوردی.
یه کم دقت کردم. خودش بود. درست همون مانتو و شال همسرش بود: - تو همون دختری هستی که اون روز تو رستورانبودی؟
لبخندی زد و گفت: - آره خودمم. من هر روز برای ناهار می رم اون رستوران. همون جا هم می شینم. اگه کارم داشتی، میتونی اونجا هم بیای. خوشحال می شم بهت کمک کنم.
این باردستم شل شده بود. تیغه قیچی رو کنار زد و سوار ماشین شد و گفت: - امیدوارم زود بجنبی و بهم زنگ بزنی... فقط به خاطر خودت میگم.
و دنده عقب گرفت و ازم دور شد. کاغذ زو از تو جیبمدرآوردم.
هم شماره ثابت بود و هم شماره موبایل. زیرش همنوشته بود «نیلوفر».
***
صورت مه گل رو بوسیدم و به آرش تبریک گفتم. هونام هم با آرش روبوسیکرد و با مه گل دست داد.
هونام - می بینم که تو دام بلاافتادی!
آرش لبخند زیبایی زد و گفت: - خدا از این بلا ها نصیب تو هم بکنه. اینم بگمکه ازدواج بلا نیست!
خندیدم و گفتم: - پس چیه؟
آرش - مرهمدرد.
هونام - کدوم درد؟ تو که الحمد ا... دردینداری.
آرش - هر وقت ازدواج کردی می فهمی من چی میگم!
هونام - خوبه حالا تو ازدواج از من جلوافتادیا.
آرش خندید و گفت: - از بس که تنبلی!
و دست مه گل رو گرفت و گفت: - خبمابریم پیش بقیه. دوباره می آیمپیشتون.
براشون دست تکون دادیم و نشستیم.
هونام گفت: - بیا... آرش دیر تر ازمن تصمیم ازدواج گرفت. اما زودتر از من داماد شد.
فقط لبخند زدم. دستش رو گذاشت رو میزو به هم گره کرد و گفت: - آهو از روز نامزدی هم خوشگل ترشدی.
لبخند زدم و تشکر کردم. این حرفو از وقتی اومدم تو سالن، هرکسی که منو میشناخته بهم گفته. خودمم خیلی لباسمو دوست داشتم. لباسم یه پیرهن دکلته نوک مدادیبود با خال های سرخابی رنگ که هر کدومشون اندازه یه نعلبکی بودند. لباسم تا سرزانوهام بود و سمت چپ لباس یه پاپیون سرخابی بزرگ بود که خوشگلی لباسمو بیشتر میکرد. البته خودش هم خیلی خوشگل و خوشتیپ شده بود. کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید باکروات و دکمه سر دست طوسی؛ خیلی بهش می اومد. نگاهی به مه گل که درگوشی به ماهرخخواهرش یه چیزی می گفت انداختم که هونام گفت: - ببین آهو... من هر وقت خواستم درمورد خودمون حرف بزنم یه اتفاقی افتاده و اجازه نداده که من بیشتر از چند جملهباهات صحبت کنم. احساس می کنم این بهترین زمان برای اینه که حرف دلمو بهتبگم.من...
- سلام خدمت آهو خانوم.
سرم رو برگردوندم طرف صدا.
آیدین بود. پیراهن کرم رنگ با کرواتسفید و صورت سه تیغ اش، باعث جذابیت بیشترش می شد. با هیجان از جام بلند شدم وگفتم: - سلام. تو اینجا چی کار می کنی؟
خندید و گفت: -فراموش کردی که دوستتهممون رو دعوت کرده بود؟
- تا اونجایی که یادم میاد شما خونه ی عمه اینا دعوت بودیو نمی تونستی بیای.
- آره... آره. اما پریا و بابا رفتن و منم گفتم ترجیح میدم تو جمعی که جوونا هستن باشم نه تو جمع پیر پاتالها.
خندیدم و برگشتم طرف هونام و با افتخار گفتم: - ایشون برادرم آیدینهستن.
بعد به آیدین گفتم: - ایشون هم آقا هونام هستن. از بچه هایدانشگاه.
آیدین و هونام با هم دست دادن و بعد از کلی احوال پرسی و تعارف، آیدین گفتکه می خواد با به عروس و داماد تبریک بگه و ازمون فاصلهگرفت.
هونام گفت: - شباهت زیادی به هم دارین.
- از نظر ظاهر آره... اما اخلاق و رفتارمون زمین تا آسمونبا هم فرق داره.
لبخندی زد و گفت: - مثل اینکه اینبار هم نشد.
- خب الان بگو. آیدین هم اگه بره پیش آرش و مه گل، دیگهازشون کنده نمی شه.
- خب پس می تونی همراه من بیایبیرون؟
- بیرون؟ برای چی؟
- خب می تونم اونجا باهات صحبتکنم.
نگاهی به اطرافم انداختم.کسی حواسش بهمانبود.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: - باشه.
از تو سالن بیروناومدیم.
هونام گفت: - بریم تو ماشین من.
سرم رو تکون دادم و دنبالشرفتم.
وقتی تو ماشین نشستیم گفت: - خب آهو خانوم. نوبتی هم باشه نوبت من وشماست.
لبخندی زدم وگفتم: - بگو می شنوم.
- نه فقط شنیدن کافی نیست... درک هممهمه.
- بله خودم می دونم!
سرفه ای کرد و گفت: - ببین آهو من کلاً اهل حاشیه و مقدمه چینی واینجور چیزا نیستم. می دونم که تو هم خوشت نمیاد که زیاد حاشیه برم. برای همین حرفآخر رو اول می گم...
نفسش رو با صدا بیرون داد وگفت: - منو به عنوان همسرت میپذیری؟
سرم رو پایین انداختم. می دونستم بالاخره این موقعیت برام پیش می آد. اما فکرش رو نمی کردم که تو این موقعیت و تو این روز این اتفاق برام بیفته. فکر میکردم که می خواد در مورد شروین و گذشتش برام بگه. برای اولین بار تو عمرم از نگاهکردن به یه پسر خجالت کشیدم. داشتم با پاپیون بزرگ لباسم بازی می کردم کهگفت: - ای وای. مثل اینکهبازم ناراحتت کردم.
- نه... من انتظارش رونداشتم!
- اما من یه بار هم اونشب که با آرش و مه گل تو رستوران بودیم بهتگفتم.
جملش تو ذهنم تکرار شد.: «حاضری زندگیتو با من قسمت کنی؟» من اونشب بهش گفتماجازه دارم فکر کنم و اونم گفته بود که تا هر وقت که بخوام می تونم فکر کنم و اینحق منه که برای زندگیم تصمیم بگیرم... اما الان فرق داشت. اون از من جواب قطعی میخواست. نمی دونستم چی بگم. اگه می گفتم آره که نهایت پررویی بود و اگه می گفتم نهدروغ گفته بودم... اصلاً چرا انقدر نگران و مضطرببودم.
صاف نشستم و گفتم: - من هنوز با خانواده ام در این مورد صحبتنکردم.
نگاهش رو به چشمام دوخت و گفت: - تو فقط یه جواب به من بده تا خیالم راحتباشه.
فقط بهش لبخند زدم. چشاشو بست و گفت: - فکر کن من کورم و لبخند تو رو نمیبینم.
خندیدم که با لحن پر از التماس گفت: - آهو... تو رو خدا بگو دیگه... جانهونام.
- بله...حالا خیالت راحت شد.
با خوشحالی چشاشو باز کرد و دستامو تو دستش گرفت وگفت: - قول می دم خوشبختت کنمو روی دستام بوسهزد.
بهش خندیدم که با شوق گفت: - خب بدو بریم به آرش و مه گل بگم.
یه لحظه یه جوری شدم. انگار یکی بهمگفت «ای خاک تو سرت آهو. تو که نمی خواستی ازدواج کنی. این بود اون همه حرف و ادعا؟ » به هونام که با اشتیاق به من خیره شده بود نگاه کردم و با خودم گفتم «گور بابایهر چی حرفه! مهم اینه که الان یه نظر دیگه دارم. مهم اینه که هونام رو دوست دارم! »
بههونام گفتم: - چرا اینجورینگام می کنی؟
- چه جوری؟
- همین جوری دیگه.
- خب چه اشکالیداره؟
- خب من خجالت می کشم!
خندید و گفت: - اوه... تو که تا چند وقت پیش منو درسته قورت میدادی! چی شده حالا اینجوری شدی؟
با اخم نگاش کردم. اصلاً انگار به این نیومده کهخودمو براش لوس کنم. صدامو صاف کردم و گفتم: - دیدم زیاد خوشمزه نیستی... در ضمن، خیلی هم دلتبخواد که اینجوری باهات حرف می زنم!
از ماشین پیاده شدم و ازش فاصلهگرفتم.
سریع از ماشین پیاده شد و گفت: - چی شد؟ یه دفعه چرا اینجوری شدی؟
جوابش رو ندادم. دوید طرفم وگفت: - وای خدا... نکنهدوباره آب روغن قاطی کردی؟
- نخیرم آقای محترم...
خندید و دستم رو گرفت وگفت: - چه زود هم قهر میکنه!
- من بچه نیستم که قهر کنم.
- خیلی خب... من که چیز بدی نگفتم... فقط باهات شوخی کردم.
دستم رو کشیدم و روبروش وایستادم و محکمگفتم: - ولی من با تو شوخیندارم. بهت هم اجازه نمی دم که درباره ی من اون جوری حرفبزنی!
مات و متحیر وایستاده بود و منو نگاه می کرد. بهش اهمیت ندادم و رفتم سمتباغ. پسره ی پررو. خدا نکنه آدم به این پسرا رو بده. خودشو نمی گه که تا چند ماهپیش روزه سکوت می گرفت و حالا بلبل زبون شده. از حرصم به جای اینکه جای قبلی بشینمرفتم نشستم پیش ماهرخ. خوبی میز ماهرخ اینا این بود که بزرگترین میز باغ بود و حدودپونزده شونزده تا دختر و پسر دورش نشسته بودند. به خصوص اینکه اکثرشون پسر بودن. آیدین هم بین اونها نشسته بود و با دو تا از پسرها مشغول بگو بخندبود.
ماهرخ با دیدنم گفت: - به به خانوم... بالاخره یه سری بهمازدی.
لبخندی زدم و گفتم: - مهسان و مهراد رو ندیدم.
- مهسان رفت تو پارکینگ. یه چیزی روتو ماشین جا گذاشته بود. مهراد هم اوناهاش. پیش همسرش سمانه نشسته. و با دست بهپسری که کنار آیدین نشسته بود و با آیدین صحبت می کرد اشارهکرد.
- اِ... چه قدر عوض شده... راستی با برادرم آشناشدی؟
- آره. ماشاا... خیلی خوشگل و خوشتیپه.
بعد خندید و گفت: - به خدا چشم من شور نیستا... اما رفتی خونه براشاسفند دود کن.
خندیدم و گفتم: - خب بگو ببینم از اینکه خواهرت داره ازدواج می کنه چه احساسیداری؟
- راستش رو بگم؟
- آره دیگه.
- عین خیالممنیست.
خندیدم و گفتم: - ای خاک تو سرت. مثلاً خواهرته!
- ای بابا. اتفاقاً خیلی هم خوبه. از من یه سال بزرگترهاما عین رئیسها فقط دستور می ده. همون بهتر که ازدواجکنه.
خندیدم و گفتم: - آی گفتی. به منم انقدر زور می گه.
لبخندی زد و گفت: - پس ببین من چی می کشم... آخ راستی با بچه هاآشنا شدی؟
- نه.
صداشو صاف کرد و با صدای بلندی گفت: - بچه ها معرفی می کنم، آهو برادر آیدین خان کهباهاشون آشنا شدین و دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم و دوست صمیمی مهگل!
با این حرفش همه نگاه ها برگشت به سمت من. با همه سلام و علیک کردم و باسمانه روبوسی کردم و بهش تبریک گفتم. آخه اون جوری که مه گل گفته بود، بارداربود.
وقتی دوباره کنار ماهرخ نشستم، هونام آهسته کنارم نشست و چیزی نگفت. ماهرخ به پهلوم سقلمه ای زد و با چشم و ابرو به هونام اشاره کرد و خندید. خب البتهبا قیافه مظلومی که هونام گرفته بود، خودمم دلم به حالش سوخت. برای همین یه پرتغالبراش پوست گرفتم. بعد یه سیب و بعد یه کیوی. روی پرتغالش هم نمک ریختم و گذاشتمجلوش. اما اصلاً بهش نگاه نکردم. به جاش به سهند، پسر خاله مه گل نگاه کردم. سهندهم انگار بدش نمی اومد و زل زده بود به من و به دختری که دم گوشش وراجی می کردتوجهی نداشت. انقدر نگام کرد که خودم خجالت کشیدم و سرمو برگردوندم طرف آیدین. اونکه اصلاً تو باغ نبود. گوشش با مهراد بود اما نگاش... معلوم نبود کجا بود. بی خیالسرم رو برگردوندم طرف ماهرخ که خندید و گفت: - خب دید زدنات تموم شد؟ می گم این سهند هم کمتراز هونام نیستا! نخواستی بهنام و فرهاد و اشکان هم هستن. اوناهاش بهنام و اشکاندارن می رقصن...فرهاد هم داره...
فقط نگاش کردم و هیچی نگفتم که گفت: - اونجوری عین عزرائیل به مننگاه نکن... به خدا هنوز که هنوزه وقتی نگام می کنی تن و بدنم می لرزه. یاد دوراندبیرستان می افتم!
- یاد چیاش؟
- یاد بلاهایی که سرم میآوردی.
- مگه من چه بدی در حق تو کردم؟
- یادت میاد یه بار سر کلاس شیمیضایعت کردم زنگ تفریح چی کارم کردی؟
خندیدم و گفتم: - آره. مگه می شه یادم بره؟ صورتت واقعاً دیدنیبود مخصوصاً ...
- پت و مت عزیز چی در گوش هم وز وز میکنید؟
صدای مه گل بود.
برگشتم طرفش و گفتم: - خاطرات دوره ی جوونیه... داشتم یاد آوری میکردم که اون زیپ دهنشو ببنده و یه قفل هم روش!
ماهرخ - نمی دونی سال سوم چه بلاییسر من آورد!
مه گل - به جای خاطره تعریف کردن پاشو برای من یه لیوان آب بیار. این لباسانقدر گرم و سنگینه که دلم می خواد همین الان خودموبکشم.
ماهرخ - پوشیدنش لیاقت می خواد که تو نداری!
خندیدم و گفتم: - پس لابد بیاد بکنه تنتو.
ماهرخ با گفتن به خدمتت می رسم ازمون فاصله گرفت. مه گل جایش نشست. همهی بچه ها ی دور میز یه دفعه دست زدن و سوت کشیدن. دستی خورد به شونه ام. برگشتم طرفهونام که گفت: - یادت باشهبدجوری حالم رو گرفتی!
- تا تو باشی اونجوری با من حرفنزنی.
- من که چیزی نگفتم آهو.
- آهو خانم.
هاج و واج نگامکرد.
از جام بلند شدم و در گوش مه گل گفتم: - من میرم پیشماهرخ.
از جام که بلند شدم چشمم افتاد به آیدین که با یه نگاه به خصوصی به هونامنگاه می کرد. یه نگاه پر از علامت سوال!
به جایی که برم پیش ماهرخ رفتم طرفدستشویی.
دلم می خواست به صورتم یه آبی بزنم بلکه حالم یکمی جا بیاد. اما حیف کهآرایشم بهم می خورد. فقط دستامو شستم و تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم و ازدستشویی بیرون اومدم. آفتاب دیگه غروب کرده بود. اما هنوز گرمی هوا رو احساس میکردم. اواخر شهریور بود. چیزی حدود یه ماه و نیم از نامزدی مه گل می گذشت و امشب شبعروسی مه گل و آرش بود. یکدفعه یکی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند. برگشتم نگاشکردم. هونام بود.
- ولم کن هونام.
توجهی نکرد که گفتم: - هونام با توام...میشنوی؟
وایستاد و گفت: - بفرمایید.
لبخندی زدم و گفتم: - نه خدا رو شکر می شنوی.
و دستم رو از دستش کشیدم بیرون ورفتم سمت قسمتی که همه ی جوونها مشغول رقصیدن بودند.
داشتم راه می رفتم که آیدین دستم روگرفت و گفت: - خانوم خوشگلهمی تونم وقتتون رو بگیرم؟
لبخند زدم و گفتم: - نخیر آقای محترم. یه وقت داداشم میبینه.
خندید و گفت: - دور از شوخی. افتخار می دی؟
با خنده دستشو گرفتم و رفتم بین بقیه و مشغول رقصیدنشدم.
آیدین در گوشم گفت: - خب تعریف کن.
- از چی؟
- از اون آقای خوشتیپی که براش میوهپوست گرفتی و بعد بهش توپیدی.
بهش نگاه کردم که دوباره گفت: - زبونت رو ...
- خیلی خب... چی می خوایبدونی؟
لبخندی زد و گفت: - واقعاً از بچه های دانشگاتونه یا ...
با مشت کوبیدم به سینه اش وگفتم:- هی آیدین مواظب باش چیمی گی.
- ای وای... سیمهای مغزت دوباره اتصالی کرده.
- حقته هیچی بهتنگم.
با عصبانیت دستمو گرفت و زل زد تو چشمام و گفت: - نگاه به خندم نکن. تا قاطی نکردم بگو کیه وگرنهمجبور می شم از خودش بپرسم!
- خیلی خب بابا... همین مونده بود تو غیرتی بشی واسهمن.
مختصر درباره ی هونام و دوستیمون صحبت کردم. دیگه چیزی نگفت و بعد از اینکهبا چند تا آهنگ رقصیدیم دستمو ول کرد و رفت نشست.
هونام تا یکی دوساعت نیومد طرفم وفقط به دیوار تکیه می داد یا روی صندلی می نشست و با اخم بهم نگاهم می کرد. منمخودمو زدم به بیخیالی و اخم کردم. بیتا و لادن و عسل هماومدن.
وقتی مشغول سلام و احوال پرسی بودن مهسان نشست کنارم وگفت: - نبینم سگرمه های خوشگلخانوم تو هم باشه!
بهش لبخند زدم و گفتم: - از نصیحت بدت میاد.
- تا دلتبخواد.
- پس به عنوان یه حرف دوستانه بهت می گم.
- بگو.
- هیچ وقت سعی نکن از یه پسر خوشت بیاد.
خندید و گفت: - طفلک هونام چشاش دراومد از بس بهت نگاهکرد.
- نگاش بخوره تو سرش.
دوباره خندید و گفت: - آهو از خودت پذیرایی کن. مه گل خودشو کشت از بسگفت به آهو برس، هر چی می خواد براش بیار.
لبخند زدم وگفتم: - راستی کجاست؟ تا حالاعروس و داماد فراری ندیده بودیم.
- رفتن سر میز شام برای فیلمبرداری واین چیزا.
- آهان... خوب ببینم تو چرا انقدر کم پیدایی؟
- آخه دوباره داره مدرسه ها شروع میشه! چند تا کلاس نوشته بودم.
- راستی تعیین رشته کردی؟
- اوهوم.ریاضی.
- موفق باشی. اما خریت خواهرت رو تکرار نکن. از همین الان واسه کنکورتبرنامه ریزی کن. اون که دقیقه نود فهمید باید چی کارکنه!
- می دونم. اما حالا کو تا کنکور.
بهش خندیدم. یاد خودم افتادم. همیشهمی گفتم کو تا کنکور و از رفتن به کلاسها شونه خالی می کردم. اما خودمم نفهمیدم کیهجده سالم شد و کنکور دادم و شدم دانشجو. صدای مهسان یه خط رو افکارم کشید و منوآورد به حالا.
- هی آهو. سهند داره صدات میکنه؟
- کی؟
- پسر خالم دیگه.
- چی کار داره؟
خندید و گفت: - از خودش بپرس.
و ازم فاصله گرفت و رفت کنار پنج تادختر همسن و سال خودش نشست. سهند اومد کنارم و گفت: - به به. بالاخرهمابعد از سه سال شما رو زیارت کردیم.
هیچی نگفتم که خودش گفت: - چرا اینجوری نگام می کنی؟ نکنه زیاد تغییرکردم؟
- نه. همونی.
لبخندی زد و گفت: - اما تو خوشگل تر شدی. اوه. ابروها رو هم که صفادادی!
خندید و گفت: - ببینم هنوز داری رو پیشنهادم فکر می کنی؟
- کدومپیشنهاد؟
- ای بابا. حالا خوبه همش دو سال و خورده ای گذشته... مگه یادت نیست که منگفتم یه چند مدتی با هم دوست باشیم و بعد...
یه دفعه از سر جام بلند شدم که جاخورد و گفت: - چی شده؟ جندیدی؟
- ببین سهند... اون موقع هم گفتم و الان هم می گم. یه بار دیگه... فقط یهبار دیگه این حرفو بزنی یه جور می زنمت تو جمع واست شخصیت نمونه که هیچ، دیگه هیچوقت هم...
- آهو چی شده؟
صدای ماهرخ بود. هیچینگفتم.
سهند که جا خورده بود گفت: - آهو من که چیزی نگفتم.
- ببینم تو فکر کردی که کی هستی کهبه...
- آهو بهت می گم چی شده؟
برگشتم طرف ماهرخ و گفتم: - ماهرخ یه چند لحظه ساکتشو.
وبرگشتم طرف سهند و گفتم: - توفکر کردی کی هستی؟ اصلاً به چه جرأتی همچین موضوعی رو دوبار بعد از دو سه سال مطرحمی کنی؟
- بابا من که چیزی نگفتم! می گم یه مدت با هم دوست باشیم و بعد بای بای. هرکی بره پی زندگی خودش!
دیگه شرم و حیا رو قورت داده بود و یه آب هم روش. گیلاسشربت رو برداشتم و هر چی توش بود پاشیدم طرف سهند و گیلاس رو گذاشتم رو میز و دستماهرخ که با چشمای درشت شده از تعجب به من و سهند نگاه می کرد رو گرفتم و رفتم سمتمیز عسل اینا. برای چند لحظه همه ی کسانی که همون دور و اطراف نشسته بودن به من وسهند نگاه کردند.
سهند صورتش سرخ شد و با عصبانیت بلند شد و رفت .
بیتا در حالی که دست می زد گفت: - ایول آهو.حقا که رفیقخودمی.
برگشتم به هونام نگاه کردم. از خنده صورتش سرخ شده بود. تو دلمگفتم«هندونه»و رومو برگردوندم و به عسل گفتم: - عاشق سینه چاکتکو؟
عسل خندیدی و گفت: - کی ؟
بیتا - خب خره میثم رومیگه.
صورت عسل رنگارنگ شد که لادن گفت: - ولش کن. بیچاره رنگین کمونشد!
خندیدم و گفتم: - د نه دیگه. واسه یه چیز دیگه هفت رنگ شد. اون کیه داره با آرش روبوسی میکنه؟
هر سه تایی برگشتن سمت میثم و آرش.
لادن خندید و گفت: - الان صحنه عشقی شروع می شه. خانم لیلی عسل شما اول به مجنون میثم سلام می کنین یامابریم سلام بدیم؟
بیتا خندید و گفت: - نگو بابا .الان سکته رو میزنه ها...اِ... مثل اینکه عروس و داماد بالاخره از میز شام دست کشیدن. الان دیگهوقت شامه!
آروم زدم رو دستش و گفتم: - هی خرسی مثل اینکه منتظری نه؟
خواست بزنه تو سرم که زود از جامبلند شدم و با خنده گفتم: - می رم به مه گل یه سری بزنم!
*******
بهحلقهایکهتودستمبرقمیزدنگاهکردم.
هوناملبخندیزدوگفت: - مبارکهعزیزم.
سرمروانداختمپایین. حرفینداشتمواسهگفتن. اصلزبونمبنداومدهبود. بالاخرهکارخودشروکردواومدخواستگاری. دوبارهبهانگشترمنگاهکردم. همهلحظههاییکهباهونامبودماومدجلویچشمم. خودممباورمنمیشد. اونپسرمحجوبوخجالتیکهجوابسلاممروبهزورمیدادمنوتااینحدبهخودشوابستهکردهبودکهتنبهازدواجدادم!منیکههمیشهمخالفازدواجبودم... امااینسرنوشتمنبودونمیشدکاریشکرد!بالاخرهمنمبایدازدواجمیکردم. بالبخندبهصورتهونامنگاهکردم. درستمثلقدیماشدهبود. خجالتیوکمرو. سربهزیرومحجوب.
نمیدونستمدوروبرمچهخبره. فقطخندههاونگاهشادبقیهمنوواداربهلبخندمیکرد... شایدالانازدواجبرایمزودبود!
مهگلدستموگرفتوگفت: - اوهپساینآهویتیزوچابکماتوداماینهونامخانافتاد.
- ازاینحرفایچرتوپرتنگو.منهیچوقتتودامنمیافتم. منبردهواسیرنیستمعزیزم!
خندیدوگفت: -نه... خودتی. فکرکردمحالتبده. نگوتوازمنمبهتری!
بهپریانگاهکردمکهبالبخندبههونامومنخیرهشدهبود. نگاموبرگردوندمسمتآیدین. خیلی خونسرد داشت با آرش صحبت می کرد. امشب شب بله برونم بود اماچون مژهگلو آرش تازه ازدواج کرده بودند اونها رو دعوت کردیم.
به بابا نگاه کردم. بیخیال به قاب عکس روی میزخیره شده بود. وای خدابازم مامان. انگارتمام ذهن بابام رومامان به خودش مشغول کرده.
برگشتم سمت هونام که لبخندقشنگی زد وگفت:
- میدونستم که مال خودم می شی و اون پسره احمق هیچ شانسی داره!
بادلخوری نگاهش کردم که گفت:
- خب راست می گم دیگه!
هیچی نگفتم که لبخندش پر رنگتر شدوگفت:
- وای دلم لک زده واسه اون بلبل زبونیت که منو قور...
چپ چپ نگاش کردم که صداشو صاف کردوگفت:
- عذر میخوام.
باتعجب نگاش کردم. دستی روی شونه ام نشست. برگشتم طرفش. آیدین بود.
- هی خواهرکوچولو من چهطوره؟
- خوبم.خیلی خوب.
یه جعبه از روی میز برداشت ودرش رو باز کرد وگفت:
- کوچیکه عزیزماما...
ویه گردنبند ازتوجعبه درآورد. یه زنجیر ظریف که یه پلاک شکل یه بلور برف که روش پراز برلیان بود،بهش وصل بود.
باذوق گفتم: - وای آیدین محشره.
خندیدوگفت: - خوشحالم که خوشت اومد!
وزنجیر رو به گردنم انداخت. خانواده هوناموبابا و پریا هم هر کدوم یه چیزی بهم کادو دادن. بعدازیکساعت همشون رفتن. آیدین منو رسوندخونه و ازم خداحافظی کرد و رفت خونه.
نظرات شما عزیزان: